دیدی مثلا یه لحظههایی خیلی یهویی و بیمقدمه یادِ دلبر میوفتی؟! که یهو دلت اندازهی تمومِ این سالهایی که پیشش نبودی، تنگ میشه. که نمیدونی این غمِ بزرگ از کجا بیهوا میاد میشینه رو دلت؟ که مثلِ بچهها، بغض میکنی. که دنبالِ بهونه میگردی بزنی بیرون. تو این هوای اردیبهشتی، قدم بزنی و به هر چی و هرکی که تو رو از اون دور کرده، لعنت بفرستی...
+ راستش برخلافِ دخترداییم که با وجودِ دو سال تفاوتِ سنی ازش، اون همیشه دخترِ نمونهی فامیل بود و همیشه از 100، 100 بود و هیچوقت دوست نداشت 99،9 بشه و همیشهام بابتش تلاش میکرد؛ من اون دختر شر و شیطونِ فامیل بودم. اینو از مسابقهی شیطنت هم پی بردین. اما اون الان سالِ پنجمِ پزشکیه و یه نینیِ فسقلیام داره. اما من... کلا لُپ کلام اینه که هیچوقت فکر نمیکردم به خاطرِ شیطنت در دورهی جاهلیتِ مدرنم، برنده شم! تو این بیست و اندی سال، دفعهی دوم بود یه جا برنده میشدم! و خب طبیعیه در پوست خود نگنجیدن. این هم مدرکِ الوعده وفای یکآشنا