تو این دو دههی زندگیم، هیچوقت نشده چیزی رو خودم انتخاب کنم. همیشه بقیه نظراتشون رو بهم تحمیل میکردن. نمیدونم این با هر چیزی مخالف بودن، قانونِ دهه شصتیها بود یا نه؛ ولی روی هر وسیلهای دست میذاشتم، خواهرام انگِ بی سلیقهگی بهم میزدن و منم که طفلی صغیر بودم، تاثیر میپذیرفتم ازشون و نظرم تغییر میکرد!
من اونقدر طفلکی بودم که هیچوقت نشده بود مامان راجع به چیزی ازم نظر بپرسه! هیچوقت تو عمرم روی چیزی دست نذاشتم که همه خوششون بیاد. همیشه سلیقهم با بقیه متفاوت بود. اینو بابا هم میدونست. به خاطر همین، حوصله نمیکرد باهام بیاد خرید. یا اگه میومد، من باید خیلی زود انتخابم رو میکردم که البته بازم با مخالفت روبرو میشد. انقدر این انتخاب نشدن و ترس از اون پُر رنگ شده بود که از خرید متنفرم بودم/هستم. از هرچیزی که بخوام انتخاب کنم متنفرم. از تصمیمایی که میخوام بگیرم، ترس دارم. که مبادا خوب نباشن، که مبادا خونواده مخالفت کنن. یا حتی وقتی با دوستام میرم خرید، میترسم بگم از این کفش خوشم میاد. این پیراهن چقدر خوشگله. اون مانتو چقدر رنگش به صورتم میاد! حتی اگه هم عقیده باشیم باهم...
کاش خدا یه باگی رو برای اشرف مخلوقاتش قرار میداد که از یه برههی زندگیش، پرتش میکرد برههای که میخواست. یا رو به عقب، یا رو به جلو. فقط اون لحظه، اون زمان، نمیبود!