این مدتی که نبودم خیلی اتفاقها افتاد که بهم نشون داد فاصلهی بینِ خوشحالی و جشن و شادمانی با غم و حزن و اندوه، اندازهی یه تارِ موئه. همینقدر نازک، همینقدر باریک.
حالا اینکه خونه مهمون داشتیم از پایتخت و قرار بود مامانبزرگ هم برای شام بیاد خونه و همه، متفق القول شاد و شنگول بودیم ولی بعدش با خبرِ فوتِ مامانبزرگ مواجه شدیم و قسمتش شام و مهمونیِ اون شب نبود، به کنار؛ من نمیفهمم چرا درست باید یک هفته بعد از این اتفاق، خالهم هم پَر بکشه؟! خالهای که با توجه به وضعِ جسمانیِ نامناسبش، بهش نگفته بودن مادرش از دنیا رفته و در بندرعباس، شهری که زادگاهِ خودش نیست، بدون اینکه با مادرش وداع کنه، از دنیا بره؟!
نمیدونم! ولی این روزا بیشتر و بیشتر دارم فکر میکنم. به فلسفهی خلقِ آدما توسط خدا، به اینکه چرا باید باشیم که بریم اصلا؟! مگه خودش نگفته " ما انسان را جز برای عبادت نیافریدیم" پس چرا یه جا دیگه میگه " ما به عبادتِ شما نیازی نداریم؟!" اگه نیاز نداشتی چرا خلقمون کردی قوربونت بشم؟ قحطیِ موجود بود؟
هرچی بیشتر فکر میکنم و سوال هام بیشتر میشن، بیشتر جوابی براشون پیدا نمیکنم و مسلما بیشتر اعصابم خورد میشه. اینکه فردا امتحاناتم هم شروع میشه، قوز بالا قوزه و میدونم که دوران سختی رو باید پشت سر بذارم. از طرفی، یکی دو هفتهاس سرکار نرفتم و بهمن که بیاد، باس جبران کنم که خب اینم دشواره!
بینِ همهی این اتفاقاتِ ناخوشایند، وجودِ "تو"ئه که بهم امید میده، انگیزه میده، معنا میبخشه :)