پاییزتر از این حالِ غم‌انگیز مگر هست؟!

دورانِ دانشجوییش، همون ترمای اول، عاشق شده بود. نمیدونم چطوری. هیچ‌وقت نگفت بهم. منم کوچیک بودم خب. حق داشت نگه. گذرِ زمان براش خیلی خاطره ساخت. چون هم‌کلاسی بودن، هر روز همو میدیدن. فکرشو بکن!
چهارسالِ کارشناسیش که تموم شد، فهمیدم از هم جدا شدن. بازم نفهمیدم چرا! نگفت بهم و منم نپرسیدم هیچ‌وقت. فقط دیدم تا چند ماه تو خودشه. صورتش پُرِ جوش و لا به لای موهاشم چند تارِ سفید هویدا بود. بعدش خوب شد ولی. تونست کنار بیاد. تونست ادامه بده و به روالِ عادیش برگرده تا همین چند روزِ پیش. تا وقتی فهمید کرمانشاه زلزله اومده. تا وقتی ازش پرسیدم :" دیدی خرابیا رو؟! دیدی کشته شده‌هارو؟!" تا وقتی بغض کرد. تا وقتی دنبالِ اسامیِ کشته‌ها بود...
آخه پسری که دوست داشت، کرمانشاهی بود!

۱۰ نظر
Unknown 96
۲۵ آبان ۱۱:۴۲
😢😢

پاسخ :

گریه هم داره واقعا!
** سیلاک **
۲۵ آبان ۱۱:۴۶
جان دلم :(

من رو یاده دوران دانشجویی خودم انداختین :(((

دنبال شدین ..

پاسخ :

یادِ دوران البته!

Va hid
۲۵ آبان ۱۲:۰۰
چقدر تلخ!!

پاسخ :

و دردناک
♫ شباهنگ
۲۵ آبان ۱۳:۴۷
:(
هعی روزگار...

پاسخ :

بیرحم میشه بعضی وقتا!
مترسک ‌‌
۲۵ آبان ۱۴:۵۵
هعی... :(

پاسخ :

#درد_داریم
آقای دیوار نویس
۲۵ آبان ۱۶:۴۶
خیلی غم انگیز...

پاسخ :

کاش هیچ زلزله ای نبود تو دنیا...
آوو کادو
۲۵ آبان ۲۳:۱۰
عشق همیشه به نگرانی ته قلب آدم جا میذاره...

پاسخ :

حتی اگه سالیانِ سال از اون عشق بگذره! 
یک همشهری
۲۶ آبان ۰۹:۲۹
هعی منم پارسال این موقع ها یه رفیق باحال کرمانشاهی داشتم خیلی خونگرم بود
آخر زنده بود ؟

پاسخ :

نمیدونم
پسر مشرقی
۰۴ آذر ۲۰:۲۰
واقعی بود یا قصه؟!

قدیما لذت می بردم از این روایت ها ولی تازگیا ناراحتم می کنه. نمی دونم چرا...

پاسخ :

نه واقعی بود
حنا :)
۱۶ آذر ۲۲:۰۵
عشق واقعاً چیزِ عجیبیه.

پاسخ :

عجیب و رعب‌انگیز و قشنگ :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان