پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶
دورانِ دانشجوییش، همون ترمای اول، عاشق شده بود. نمیدونم چطوری. هیچوقت نگفت بهم. منم کوچیک بودم خب. حق داشت نگه. گذرِ زمان براش خیلی خاطره ساخت. چون همکلاسی بودن، هر روز همو میدیدن. فکرشو بکن!
چهارسالِ کارشناسیش که تموم شد، فهمیدم از هم جدا شدن. بازم نفهمیدم چرا! نگفت بهم و منم نپرسیدم هیچوقت. فقط دیدم تا چند ماه تو خودشه. صورتش پُرِ جوش و لا به لای موهاشم چند تارِ سفید هویدا بود. بعدش خوب شد ولی. تونست کنار بیاد. تونست ادامه بده و به روالِ عادیش برگرده تا همین چند روزِ پیش. تا وقتی فهمید کرمانشاه زلزله اومده. تا وقتی ازش پرسیدم :" دیدی خرابیا رو؟! دیدی کشته شدههارو؟!" تا وقتی بغض کرد. تا وقتی دنبالِ اسامیِ کشتهها بود...
آخه پسری که دوست داشت، کرمانشاهی بود!