دانشگاه دوست ن‌داشتنی

رحیمه از خاطرات چند روز منتهی به دانشجویی اش، اینگونه میگوید:
خوابگاه جا نداشت. مجبور بودم برم اتاق تلویزیون. اونجام رفت و آمد زیاد بود. یه شب که مشغول خوندن و آماده کردن پایان نامه‌م بودم، یه دختره وارد اتاق شد. بعد از سلام و احوالپرسی، رفت سر وقت لپ‌تاپش. یه کم دیگه که گذشت، ازم پرسید:" دفاع کردی؟!" گفتم چند روز دیگه‌ست. اونم گفت:" عه منم پس فردا دفاع دارم. از استرس دارم میمیرم فقط!" منم دلداریش دادم. رشتش حسابداری بود. میگفت:" این پایان‌نامه پدرمو درآورده. یه سری داده نیاز داشتم، دادم یکی واسم بنویسه. استاد‌راهنمام هم فهمیده، گفته برو خودت بنویس. چند شبه نخوابیدم اصلا. درگیر اون داده هامم..." خلاصه؛ اون شب، اونم پیش من خوابید. تقریبا ساعتای دو، دو و نیم، دیدم یه صدایی میاد. چشمامو باز کردم، دیدم بالاسرم ایستاده. انگار دنبال چیزی میگرده! پاشدم. نشستم. گفتم:" چیزی شده؟! دنبال چیزی میگردی؟! " حالا منم وسایلام دورم ریخته بود. روغنم یه ور، ماکارونیم یه ور دیگه. کلا دورم خیلی شلوغ بود. گفت:" اینا همه مال توئه؟!"
+ آره مال منه. چیزی میخوای بهت بدم؟! گشنته؟؟
دوباره پرسید:" یعنی اینا همه مال توئه؟! مطمئنی؟!"
خیلی ترسیدم. گفتم:" آره بخدا! مال منه. دنبال چی میگردی؟!"
گفت:" دنبال داده هامم!!"

+ داده های تو دست من چیکار میکنه؟!

 و بعد بدون اینکه پاسخی بده، رفت سر جاش خوابید!!! :)))
منم از ترس، تا صبح خوابم نبرد! همش فکر میکردم میاد بالا‌سرم، خفه‌م میکنه!
فرداش که جریانو بهش گفتم، بعد از کلی خندیدن، گفت:" آره. من یادم رفت بهت بگم. من شبا تو خواب راه میرم. این اواخر بخاطر استرس و فشار پایان نامه، بیشتر شده! جالبه که اصلا چیزی یادم نمیاد، ببخش خلاصه"


رحیمه از خاطرات سه‌ ساله‌ی ارشدش، با خوشحالی و بغض میگوید. همزمان باهم. تناقضی‌ دوست‌داشتنی...

۲۲ نظر
حضرت کازیمو
۰۶ مهر ۰۰:۴۰
رجیعه رفعتی و رجیعه رحمتی

پاسخ :

نه دیگه خواهرم که اسمش مثل من نمیتونه باشه :|
احسان ..
۰۶ مهر ۰۸:۳۵
یا خدا
من جای رحیمه بودم میزدم طرفمو شت و پت میکردم تو خواب!

پاسخ :

من یقین دارم از خنده میمردم نه ترس! :))
Va hid
۰۶ مهر ۱۰:۳۷
چه شبی بود!!!!

تو خواب راه رفتن!!!

از بس فشار رو جوون ها هست واقعا شور و نشاط ازشون گرفته شده!!از یه طرف آینده شغلی تاریک و مبهمه!!از اون طرف واسه این آینده مبهم باید کلی تلاش کنند !!

خدا با ما ها صبر بده!!!!!!!

پاسخ :

هوم خیلی فشار هست واقعا. از همه طرف...
آقای دیوار نویس
۰۶ مهر ۱۱:۴۰
رافعه خانوم خدا رحم کرده چیزی نزده تو سرتون :|

پاسخ :

خواهرم بوده نه من :|
سرو :)
۰۶ مهر ۱۷:۱۱
وای فکر کن! بنده خدا چقدر تحت فشار بوده...

پاسخ :

به شدت :دی
شاهزاده شب
۰۶ مهر ۱۹:۰۲
سلام
وا عجبا :///
رفیعه کاش به خواهرت میگفتی میومد پیش من اتاقمون خالی بود!!!!!!

پاسخ :

مگه خوابگاه فاطمیه هستی؟! @__@
صخره .
۰۶ مهر ۲۰:۲۶
اخ اخ

پاسخ :

وای وای
بانوچـ ـه
۰۷ مهر ۱۶:۳۴
خواهر منو کسی از خواب بیدار کنه هنو کلام منعقد نشده طرف رو میچسبونه سینه دیوار

پاسخ :

خواهرمو بیدار نکرد! خودش از سر و صدای ایجاد شده توسط دوستش بیدار شد
شاهزاده شب
۰۷ مهر ۲۱:۴۱
آرهههه !!!
یبار گفته بودم که :////

پاسخ :

منِ کم حافظه! منِ فراموش‌کار :(
یک همشهری
۰۸ مهر ۰۸:۱۳
منکه همیشه میرم تو سالن میخوابم چه کسی تو اتاق باشه چی نباشه شلوغی و رفت و آمد هم برام مهم نیست بیان بالاسرم منو هم ببرن متوجه نمیشم

پاسخ :

خبببب پ ادرس بده بیایم دستبرد بزنیم به اموالت :دی
. یاسون .
۰۸ مهر ۱۰:۲۲
پسرا یحتمل تو این شرایط، یا طرف رو نصف شبی تو خواب اسکل می کنن، یا می رن بقیه پسرا رو صدا می کنن که بیان صحنه رو تماشا کنن، یا از طرف فیلم می گیرن :)

پاسخ :

پسر است دیگر :|
میس تیچر
۰۸ مهر ۱۳:۰۲
خب اون یارو احتمالا اصن همه پایان نامه رو داده کس دیگه!
من داده هامو خودم جمع کردم محاسبشو دادم کس دیگه. بعد ک استادراهنمام گفت به داده ها باید اضافه کنی نشستم قبلیارم خودم از اول حساب کردم کار سختیم نبود فقط سه هفته بیشتر طول کشید:)))

پاسخ :

سه هفته :| واقعا الان عمیقا مفهوم جمله ی "کار سختیم نبود" رو درک کردم :|
بانوچـ ـه
۰۹ مهر ۱۰:۵۵
خب بالاخره سر و صدا رو یه آدم ایجاد کرده دیگه

پاسخ :

پ هروقت خواهرت خواب بود بگو بزنگم :| چون دستش نمیرسه به من :))
یک همشهری
۱۰ مهر ۰۸:۵۲
خب منکه خونه به دوشم مگه بیایین کولمو از کنار سرم بردارین ببرین

پاسخ :

می آییم، آدرس بده :|
قاسم صفایی نژاد
۱۰ مهر ۱۰:۳۸
چه ترسناک

پاسخ :

با نمکه که :دی
محسن رحمانی
۱۲ مهر ۲۲:۳۹
بی زحمت هر وقت قلی تشریف فرما شدن شیرینی مارو بدید نون خامه ای 5 کیلو :دی

پاسخ :

میگم خودش بگیره بهتون بده :| :))
محسن رحمانی
۱۲ مهر ۲۲:۴۱
چه جالب .

پاسخ :

نه خیلی -__-
آقای سر به هوا ...
۱۳ مهر ۱۱:۲۰
وقتشه یه بلاگ براش بزنی :))

پاسخ :

با دفترچه خاطرات بیشتر حال میکنه :))
آقای سر به هوا ...
۲۰ مهر ۱۱:۴۸
وصلش کن به اینترنت دکمه به روزرسانی رو بزن :))

پاسخ :

گروه‌خونیش نمیخوره :))
طراحی سایت
۲۷ دی ۱۵:۱۱
دقیقا این مشابه اتفاق خونه دوستم برای منم افتاد منم از ترس داشتم سکته میکردم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان