جمعه ۱۹ آذر ۹۵
و ندا آمد : " ای زن! چه چیز تورا نزد کتاب هایت ، بی رمق کرده؟! آیا از همان عنفوان ترم، پند ندادیم شمارا تا بخوانید کتاب هارا ؟! و ری اکشن تو، خنده بود و تمسخر! حال ، به ندای ما لبیک گو و توبه کن! زیرا که وقت ، ضیق است و تو ، افسرده!! "
جواب آمد: ای قربانت شوم! دل و ایضا بینی درس نیست. حال چاره ی کار چیست؟!
ندا اندکی تامل و درنگ کرد. سپس بشکنی زد و گفت:" بیخیال بابا! کنسل میکنین"
و همانا این جمله ، تاثیری شگفت در روح و روانمان گذاشت تا آنجا که جزوه را پرت کرده و سر همایونی مان را در برف کردیم و به چرتی کوتاه فروخفتیم...