پنجشنبه ۸ بهمن ۹۴
شاید یک روزی بیاید که باهم برویم مغازه عطر فروشی.تو عطری را انتخاب کنی و در مقابل بینی ام بگیری که بویش برای من آشنا باشد.با اینکه از خوش بوترین عطرهاست،ولی من بگویم خوب نیست.و در مقابل چشمانِ خیره شده تو به من،بروم دست بگذارم بر روی عطر دیگری که برایم آشنا نباشد!
تو برایم از خاطراتت با سعید بگویی و من مدامی که اسم سعید را میشنوم،قلبم به تپش بیوفتد.و من بگویم از بازیگوشی هایمان با سارا.و تو به دقت به حرف هایم گوش کنی.
تو بگویی سعید بهترین دوستت بوده و من به اجبار سر تکان دهم و تایید کنم.و تو از همسر سعید بپرسی.و اینکه آیا از زندگی اش راضی هست؟!
و در راه بازگشت به خانه مان،من به سعید فکر کنم و تو به سارا...