خدای من چه رنگی است؟!

سکانس اول
نوزاد به دنیا آمد.در گوشش اذان گفتند.اسمش را انتخاب کردند.مادر شیرش میداد.گریه که میکرد،تمام تنش به رعشه می افتاد.تب که میکرد به کنار!آتش میگرفت او هم.مهرِ آخرین بچه اش بدجور در دلش رفته بود.
پدر وظیفه اش چندین برابر شده بود.باید بیشتر زحمت میکشید.از سرکار که برمیگشت،دستانِ دخترِ اصغرش* را میگرفت و میبوسید.برایش حافظ میخواند و کتاب قصه.و دختر دلش قنج میرفت برای صدای پدر.
سکانس دوم

۰ نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان