هذیان

شش سالم بود.نه!شاید پنج.درست نمیدانم.پدر و مادرم آن زمان جوان بودند.همین طور پدر و مادر بزرگ.با اینکه جوان بودند ولی در نظر من،خیلی پیر بودند.عظیم الجثه حتی!یادم است مثلا پدربزرگ میگفت:«بیا این شکلات رو بگیر»ترس داشتم.از دور شکلاتِ کوچک را از دستان بزرگش میگرفتم و "دِ بدو که رفتیم"!
وای به حال روزی که تب میکردم و این دو بزرگوار،کابوسم میشدند و ده برابر آن جثه قبلی شان،عرض اندام میکردند!!مادربزرگم هم در بین هذیان هایم،دندان های مصنوعی اش را جلویم به نمایش میگذاشت و خنده های شیطانی میکرد!!بعد همه اش از خواب میپریدم و مادر دستمال خیس را،خیس تر میکرد و پدری که دعا میکرد.


+هیچ چیز فرق نکرده ازون موقع تا الان.فقط دلم واس پدربزرگم تنگ تر شده!شیش ماهه ترکمون  کرده...
++واس اولین بار دست پدرم رو بوسیدم!خیلی آرامش میده.امتحان کنین^__^
+++مامان^__^
++++داشتن یه مادربزرگ باحالِ پایه یه نعمته=))
+++++عیدتون موبارکا:))
۸ نظر
حسـ ـن
۰۷ دی ۲۱:۰۲
خدا بیامرزدشون
عید شمام مبارک
رفتی حرم دعا کن برامون
هفته اینده دفاعم هست!!

پاسخ :

خدا رفتگان شماهم بیامرزه:)

عهههه ب سلامتی:))
ایشالا ک موفق میشین
عرفـــــ ـــان
۰۷ دی ۲۱:۰۳
عید شمام مبارک :)

پاسخ :

ممنونات:)
سمیرا
۰۷ دی ۲۲:۴۶
از این بچه لوسا بودی :|؟

پاسخ :

ب گمانم:|
toka. ta
۰۸ دی ۲۰:۰۳
عید تو هم مبارک...!

پدر بزرگ نماد توجه و محبتم بود!
حالا جمعه ها توی خوابم می آید!

پاسخ :

:)

:(
خدا رحمتشون کنه
moones rohani
۱۴ دی ۱۱:۵۵
توی این بنده خداهایی ک برات نظر گذاشدن یه نفر آشنا ب چشم میخوره!!!

پاسخ :

عاره سمیرارو میگی:|
moones rohani
۱۴ دی ۱۱:۵۶
میگم شکلاته مونس نبود؟احیانا؟!!!!

پاسخ :

oـO
moones rohani
۱۷ دی ۲۳:۳۲
خــــــــــــــــــــــــــــــــــیر...سمیرا کیه؟؟!!!
یکی دیگ رو میگم!!!
البته شاید فقد تشابه اسمی باشه

پاسخ :

Oـo
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان