خاطرات دانشگاه 4

دوشمبه 27/7/1394

مثه همیشه عصر راه افدادیم.دم در ک بودم و میخاسدم وسایلامو بذارم تو ماشین،زهرا زنگید گف آمادس!منم وسایلام زیاد بود.گوشی رو گذاشدم رو سقف ماشین!!و بقیه وسایلو چپوندم تو صندوق عقب!در بین راه هم داشدم کتاب "ارمیا"رو میخوندم و اصن حواسم نبود ک گوشیم نی!!ی چارراه مونده بود برسیم ب خونه دوسدم،بابا گف بزنگ بش ک بیاد دم در!بععععد تازهههه دوهزاریم جا افداده بود ک من گوشیو رو سقف گذاشدم!دیگ پدر شورو کرد ب بدوبیراه گفدن.ینی فک کنم انتقام خودشو تو این نوزده سال عمرم،ازم گرف!بس ک گف تو چرا شلخته ای،تو حواست کوجاس؟توام ب خاهر بزرگت رفدی!حواس پرتِ بوووووغ!بعد نگه داش ک ب داداشم بزنگه کل مسیر رو بره شاید افداده ی گوشه!(حالا اگرم افداده بود،قطعن سالم نبود.نمیدونم چرا اون لحظه،فکرش ب این خطور کرد!!)بعد من گفدم برم سقفو نیگا کنم شاید مونده باشه مثلن!!و موندههههه بووووود!!ب طرز معجزه آسایی فقد جاش ی کم جا ب جا شده بود!ینی با این سرعتی ک ما رفدیم،با اون همه پیچ و تابی ک ب ماشین دادیم،در نوع خودش معجزه محسوب میشد!!


من کلن خعلی زیاد نمیخابم ولی خابگا اسمش ک میاد،خاب میندازه تو جونت!اونایی ک خابگاهی هسدن یا بودن،میدونن چی میگم!

خابیده بودم ک یهو دیدم صدای سروصدا میاد!محل ندادم!!ولی خعلی زیاد شد ی دفه!و قهقه هم قاطیش شده بود!

یهو دیدم ...اومد تو اتاق گف:یکی نامه نوشده گذاشده دم در خابگا!نوشده ای کسی ک کفشات سفید و آبیه ...من مثه فرفره از جام پریدم گفدم:منووو میگههههه!منو میگهههه!اون منم!..و همه یوزپلنگ وارانه رفدیم ب سمت اتاق مریم!ک خب بعد فمیدیم ناهید مدنظر طرف بوده!(عکسش رو میذارم در پایان)


سه شمبه 28/7/1394

ینی تا این حد من سوتی نداده بودم تو دانشگا!عاقا ما رفدیم تریا چایی بگیریم.بعد گفدیم حالا کوجا بشینیم؟من گفدم بریم سالن مطالعه،ک خب داشدن درس میخوندن و با این سابقه ای ک از خودمون سراغ داشدیم،نمیشد بریم خداوکیلی!بعد ...بوغ گف بریم اونجا(حالا اونجا ی جاییه ک پسرا همه نشسته بودن و فقد ی میز خالی بود.خلاصه رفدیم خعلی شیک نشستیم و فک کردیم چون سر ظهره،ایچ خانومی نی اونجا!میدیدم همشون داشدن میخندیدن و هی میگفدن ترمک،ترمک،ولی نفمیدم!من بشون گفدم بچه ها!نکنه اینجا فقد مال آقایون باشه ک گفدن:نهههه دیوونه!دانشگا مگ دخدر و پسر جدان؟؟چقد خولی تو و ازین جور حرفا!یهو دیدیم مسئول تریا اومد گف:خانوما!شوما چرا اینجا نشستین؟اینجا مخصوص اقایونه.خانوما ته سالنن!!
ینی خدا شاهده من فقد یادمه خودمو برداشدم با کیفم!دیگ هیچی یادم نمیاد!!سرمو انداخدم پایین و سرییییییع محل رو ترک کردم!حالا اومدیم جای خانوما ب خندیدن!فک نمیکردیم پنجره ای وجود داشده باشه اصن تو سالن خانوما:| ک خب وجود داش و ب کل آبرومون رف:|
ولی از لحاظ درسی،سه شمبه خوبی بود!زبان کلی جواب میدادم.آخرش استادمون گف:ثنکس میس رفیعه!براوو و ازین حرفا!
کلاس اندیشه خعلی خندیدیم!استاده میخاس ی چی بگه،زبونش نچرخید و ی چی دیگ گف ک خعععلی ضایه بود و نمیگم دیگ!!
بلافاصله بعد اندیشه،فارسی داشدیم.خعلی شولوغ بود چون از همه رشته ها اومده بودن.بعد استاد ب من گف شعر زمستان اخوان رو بخونم.منم میدونین دیگ!احساساتی!!انقدررر با حس خوندم!تموم ک شد،یکی از پسرا(رشته ما نبودن)گف:استاد!خعلی قشنگ خوندن.براشون نمره بذارین.ک استادم ضایش کرد گف:ب شوما چ مربوط؟؟
کلاس آخرم با استاد"خ"بود.کل ی ساعتو نیم داش شعر میخوند برامون.عین لالایی شده بود قشنگ:|
بعد ساعت شیش شد و من گفدم استاد خسده نباشین!(در اصل ی رب زودتر گفدم!)این بنده خدام حواسش ب ساعت نبود و تعطیل کرد کلاسو.دم در از ضیغمی پرسید ساعت چنده؟اونم گف شیش:|
استاد فک کرد غفوری بش گفده خسده نباشین و کلیییییی دعواش کرد طفلی رو ک چرا زود گفده بش خسده نباشین!غفوری ام البته گف ک خانوما بودن ولی استاد اصن ب حرفش گوش نمیکرد!منم آخرش عذرخاهی کردم ازش البته!

چارشمبه29/7/1394
اتفاق خاصی نیوفداد!فقد رفدیم ستاد و ی سری کارای دیگ...




+این همون صحنه جرممونه:| همون تریای کذایی:|





+اینم نامه اون بنده خدا هس!البته پشتش نامشه ولی چون شماره داش،دیه نتونسدم بذارم!
۲۰ نظر
سحر
۳۰ مهر ۱۰:۵۴
بـردن نـام حـسیـن اذن خــدا مـیــطلبـد
نـــظر مــرحــمت فـــــاطـمه را مــیطلبـد
بـردن نـام حـسیـن دیـــده تـر مـیخواهد
سینه اى سوخته از سوز جگر میخواهد
دختر آریایی
۳۰ مهر ۱۰:۵۹
چقد سینیه چرکولکه:///
خوابگاه خوش میگذره؟!؟!
سه شنبه ها چقد پشت سرهم عمومی داری؛خسته نمیشی؟؟!
موفقیات دوستـــــــــــم:)))

پاسخ :

همیه ک هس!:))
مگ میشه با دوستات بد بگذره؟؟
عمومی ک عشقههه اصن^__^
همچونین منصورههه جونم:*
سمیرام
۳۰ مهر ۱۱:۲۲
این خاطرات و از آخر کتاب کن :D
یعنی تو تمام طول دوران دانشجوییم این مدل ابراز علاقه ندیده بودم خخخ

پاسخ :

همی کارم مونده!خخخ
ترم بالاییای مام همینو گفدن:دی
negar .s
۳۰ مهر ۱۱:۲۶
واقعا معجزه بوده که گوشیت مونده :)

آخ آخ این سوتی ترمکها واقعا بامزه است..ما هم ازین سوتیجات زیاد داشتیم :دی

کلاس فارسی استاد حضور غیاب نمیکرد..کلا دو جلسه رفتم..آخرش هم 20 شدم :)))

پاسخ :

با تمام وجود حسش کردم^__^

عاقا دیههه!تو بخندی بقیه چی بگن پ؟خخخ

خوش ب حالت!استادای ما همشون حوضورغیاب میکنن:|
toka. ta
۳۰ مهر ۱۱:۳۰
:))
حالا اگه گوشیه من بود
با سرعت 20 تا هم میرفتیم
گوشیه نابود میشد
به این چیزا نیست که
به شامسه!

پاسخ :

ب شامسم نی!ب عنایت اون بالاییه اس!:)
خانم عکاس باشی ...
۳۰ مهر ۱۱:۵۹
خخخخ اون کی بوده اینو نوشته
+ رفیعه باید خودم بیام خوابگاهتون ببرمت همه عاشقت شدن خخخ

پاسخ :

اسمشو نوشده بود پایینش:وحید!
+دیوونه!عاشق من نشدن که!من ازین شامسا ندارم خاهرجان!یکی دیه از بچه های خابگا بود:))
اعصاب من
۳۰ مهر ۱۲:۴۱
خب جا اقایون نشستن که ضایع گی نداره
در چنین مواقعی باس دست پیش گرفت
مثلا بگید: آقا اومدیم دو دقه چای بخوریم و بریم پی زندگیمون، مانو چکار به پسرا و از اینجور حرفا

بعدتو اون عکس که با کلاه بودی و بعدشم برداشتی تا اونجا که من دیدم کفشاتون رنگش آبی بود سفید قاطی ابیها نداشتش!!!

پاسخ :

دیگ والا اون موقه ایچی ب ذهنمون نمیرسید ک بگیم!خخخ

ابی با طرح سفید هس!دورش و پایینش سفید داره.عجب دقتی دارینا!من خودم رفدم دوباره عکسرو نیگا کردم!یادم نمیومد کفشام چ رنگی هسدن!!
آوو کادو
۳۰ مهر ۱۲:۵۴
لبخند :-))

پاسخ :

لبخند از ته دل:))))))))))
مستر طلبه
۳۰ مهر ۱۳:۲۵
:)) !!!
منم برم از این گوشی ها بخرم !

پاسخ :

بخرین:))
خانم عکاس باشی ...
۳۰ مهر ۱۶:۲۳
من که اونو نگفتم زشته یه پسر از یه خانوم طرفداری کنه دخترم خخخ

پاسخ :

شی شده؟؟پسر؟طرفداری؟دخدر؟؟OـO
خانم عکاس باشی ...
۳۰ مهر ۱۶:۲۵
بی تربیوت ها بگم حاجی بیاد ارشادتون کنه ؟!
تو مردونه نشستین بی تربیوت ها

پاسخ :

حاجی خودش پایس!لازم نی بگی:D
عرفـــــ ـــان
۳۰ مهر ۱۹:۰۳
این استادِ ادبیاتِ ما کلی در موردِ این خسته نباشید حرف زد و واقعا من تازه فهمیدم که چقدر حرفِ زشتیِ ...
گفت فکنین با دوستتون دارین حرف میزنین وسطِ حرفش بگین خسته نباشی !
ببخشیدا ولی یعنی خفه شو دیگه !
ما ام یه جورایی به استادا همینو میگیم دیگه !

نگاهِ شما به این اتفاقات اتفاقاتِ شیرینیِ ...
مثلا جا گذاشتن گوشی رو سقفِ ماشین ...
نمیگم خوشحال شدین ولی طوری که تعریف میکنی آدم احساس میکنه اتفاقِ جالبی بوده برات ...
حالا همین اتفاق برایِ من بیفته دیگه هیچی دیگه ...
یا مثلا اتفاقاتِ خوابگاه ...
فرقِ من با بقیه چیه ؟
چطوری شماها میتونین از این چیزا به سادگی بگذرین ولی من تا چند روز به تک تکش فکر میکنم !
خلاصه خوش به حالتون :دی

پاسخ :

عاره ولی بعضی وختا استادا متوجه ساعت نمیشن و همین طور ادامه میدن.مام کلاسامون پش سرهمه و اگ دیر برسیم سر کلاس بعدیمون،کلیییییی بدوبیراه میگن استادا!
ولی خدایی زشده!سعی میکنم ازین ب بعد نگم:)

چ جالب!تاحالا کسی اینو بم نگفده بود!خخخ
خو البته منم ب این اتفاقا زیاد فک میکنم.خعععععلی ها!ینی تا ب مقصد رسیدیم،من همش میگفدم جای چراغ قرمز خوب شد کسی برنداش!جای پیچا خوب شد ک نیوفداد و...
خو واقعنم اتفاق باحالیه!ینی میگی اگ این اتفاق واس شوما میوفداد،ب فال بد میگرفدی؟؟
واقعن من کار شاقی نمیکنم!فقد نسبت ب همه چیز بیخیالم!همین:)
عرفـــــ ـــان
۳۰ مهر ۱۹:۳۹
همیشه همینطوری بیخیال بودی یا تازگی اینطوری شدی ؟
باز میخوام بچسبونمش به همون شرایط و این چیزا که خودم رو توجیح کنم :دی
مثلا کسایی که دورو برت هستن هم بیخیال باشن ...

پاسخ :

گمونم از دوم دبیرسدان!خخخ
توجیه البته:دی
نههههه باوا!دوروبریام ک اصللللن بی خیال نیسدن!اتفاقن میگن چقد تو بیخیالی!و اینو بد میدونن!اما من بازم اهمیت نمیدم!:D

عرفـــــ ـــان
۳۰ مهر ۱۹:۵۷
بیخیالی خیلی خوبه من از این دوره هایِ بیخیالی زیاد تجربه نکردم تو زندگیم ...
البته به خوده آدم بستگی داره، در واقع نتونستم خودم رو به بیخیالی بزنم !
املام خیلی ضعیفه تازگی خیلی بیشتر از قبل اشتباه مینویسم :/

پاسخ :

سعی کن بیخیال شی!خعلی باحاله!اصن انگار اییییچ چیزی واست مهم نی:))))))
اکشال نداره!ب هرحال باس از ی جایی شورو کرد:دی
اعصاب من
۳۰ مهر ۲۰:۱۹
به من هم خانواده میگن بیخیال ولی بچه ها دانشگاه من رو یه ادم جوشی و پی گیر میشناسند!!!
بابا منم یبار عینکشو رو سقف ماشینش جا میذاره و عینکش میره که میره!!!

پاسخ :

از آخر جوشی هسدین یا بیخیال؟خخخ
عینک فرق داره با گوشی!گوشی خعلی سنگین تره!احتمال اینکه نیوفده زیاده نسبت ب عینک:)
toka. ta
۳۰ مهر ۲۱:۴۹
حالام اینقدر با این خاطراتت دلمونو آب نکن!! :(

پاسخ :

خاطراتم دل آب شدن داره مگ؟:|
صخره
۰۲ آبان ۰۷:۱۱
یعنیا رفعیفه خانوم دمت گرم! من اگه بفهمم گوشیم رو سقف ماشین جا مونده سکتههههههههههههههههههه میکنم دیگه به ادامه مطلب نمیرسم:-D
خوووب خدا هواتو داره ها خداروشکر سالم بود:)))))



وای وای کشتههههههه مرده ی احساسات این عاغا وحید شدم من[خنده]

±اصنم ضایع نبود رفتین جای پسرا نشستین فقط اگه من به جاتون بودم یا از خنده میمردم یا از گریه:-D البته دور از جون:-D


همین دیگه تموم شد:))))))
اها اها شااااااد باشید یا حق

پاسخ :

منم در مرز سکته بودم!ولی خب اجلم نرسیده بود گویا!!


همه کشته مردشن!:دی

ما از خنده مرده بودیم:|

ممنون آقا/خانوم صخره:)
یا علی
کلنگ همساده پسر
۰۲ آبان ۱۴:۱۴
خب از آن جایی که دوستان گفتن خسته نباشید زشت است، ما می گوییم هر جور که می خواهید باشید. !!
از متن که یه کم ماجرا دستمان آمد اما از عکس فقط دو تا کلمه که بیشتر به کیه می خورند یا کیسه نفهمیدیم؟؟
پیشنهاد می شود در این مواقع از گونی به جای کیسه استفاده شود.
ما هم دانشکده هایمان چند تا بوفه ی چسکی داشت، تریا را گمان نمی کنم.
چی هست این تــــــــــــــــــــــــریـــــــــــــــــــــــــــا ؟ فیلم پخش می کنند؟ والا عجب دوره زمانه ای شده است. استاد اندیشه هم بی اندیشه است!

پاسخ :

فلن ک حالمان گرفده است کلنگ!
کیسه هس!
گونی:))))
تــــــــــــــــــــــــریـــــــــــــــــــــــــــا همان بوفه است با این تفاوت ک ساندویچ هم دارد!
از دهانش در رفت طفلی!ب او چ کار دارید؟؟:)
ehsan shabani
۰۲ آبان ۱۵:۵۰
سلام
مطلب خیلی خوبی بود
مرسی

پاسخ :

خاهچ میشه:)
نرگس جوان
۱۰ آبان ۱۶:۳۹
وای نوشته هات خیلی خوبه..
:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
اشک تو چشمام جمع شد از خنده

پاسخ :

من اشک تو چشام جم شد از ذوق!:))))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان