توصیه های ایمنی خاله جان و یک خاطره از پسر خاله!

حیفم اومد این خاطره رو پست نکنم.حتی تصورشم خنده داره!خخخ

خب همه میدونن که من خوابگاهی هستم.واسه همینم هرکی(میخواد مادرت باشه یا نوه خاله کوچیکه مامان بزرگت)یه توصیه بهم میکنه!از این بین،توصیه خاله مرضیه ام رو از همه بیشتر پسندیدم!!خاله میگفت:«امید(پسرخالم)تو سربازی،خیلی لاغر شده بود.هرچی براش میبستم،هرچی تقویتش میکردم،رو فرم نمیومد.ازش میپرسیدم خوراکی هاتو میخوری؟؟جواب نمیداد!ازونجاییکه حس مادرانه قوی ای دارم،فهمیدم این بچه چون مظلومه(!!!!!!!!!)خوراکی هاشو ازش میگیرن!منم کلی باهاش صحبت کردم.آخرین حرفم هم این بود که مثلا اگه من برات پسته میذارم،شب برو زیر پتو بشکن و بخور که ازت نگیرن!!:|

اینم شب رفته بود زیر پتو به پسته شکستن!!بعد دیده صدای پچ پچ میاد.یهو دوستاش میریزن سرش و همه پسته هارو ازش میگیرن!در عرض دو دقیقه همه رو غارت میکنن و میگیرن میخوابن!!:دی

بعدم اومد به من گفت و منم ازون به بعد پسته هارو براش میشکستم که زیر پتو میخوره صدا نده!!!

توام خاله جان!مراقب باش ازت چیزی نگیرن!!:|»


و من درتمام این مدت داشتم پسرخالم و رفقاشو تصور میکردم و از ته دلم به کارشون میخندیدم!!


۲۱ نظر
مـــیـــمـــ ☺☺
۱۸ مهر ۲۲:۳۲
:| پسرخاله ی من که غارتگره:|وحشی اصن

پاسخ :

نکنه پسته های امید مارم پسرخالت غارت کرده باشه:|
مهدیه محمدزاده
۱۸ مهر ۲۲:۵۱
داستان زیر رو دیدم خیلی تحت تاثیرم قرار گرفتم. فکر کنم از روی واقعیت نوشته شده شما هم بخونش به هر کی هم می شناسی بگو بخونه شاید محبت رو به زندگی ها برگردونه، شاید یک زندگی رو به نابودی رو نجات بده.
*******
قسمت نهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت …
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید …
– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی …
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم … آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که …
نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود …
گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت …
– کمک می خوای هانیه خانم؟ …
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود …
با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم …
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون …
– کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت …
– حالت خوبه؟ …
– آره، چطور مگه؟ …
– شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه …
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟ …
تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ …
به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه …
قسمت دهم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
– می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
– خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
– مسخره ام می کنی؟ …
– نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد …
کل داستان در آدرس زیر است به نام "داستان دنباله دار بدون تو هرگز"
http://www.gisoom.com/dastanhayedonbaledar/
اعصاب من
۱۹ مهر ۰۲:۱۷
خخخخخخخخخخخ
واقعا این داستان واقعیت داره و من تا حدودیش رو در خوابگاه خصوصا میون بچه کارشناسیا دیدم!

حتما گوش بدید!

فک کنید توخوابگاه بخاطر پسته همون کاری که با امید کردند رو با شما بکنند!!
وای چقدر خنده داره!!
بعد فرداش باید با چشم و چار کبود برید دانشگاه!! خخخ

پاسخ :

مخصوصن بین پسرا خعلی رایجه این قضیه!

دقیقن منم همین تصور رو از خودم داشدم ک از خنده مرده بودم!خخخخ
مهدی 1990
۱۹ مهر ۰۸:۱۴
:))
معنی واقعی گرسنگی رو توی پادگان میشه دید...

پاسخ :

خدارو شاکرم ک پسر نیسدم!!=))
negar .s
۱۹ مهر ۱۰:۵۴
اخی :))

درهرصورت مواظب باش دخترم :دی

پاسخ :

بَشه خاله جون!:))
سمیرام
۱۹ مهر ۱۷:۱۸
تو 10 روزم هیچی نخوری هیچ کاریت نمیشه قوی هستی ( الکی مثلا بهت امید دادم خخخ من مجذوب کامنت برادر 1990 شدم خخخ)

پاسخ :

چ خوب ک میدونی قوی ام با او جثه ریز میزیم:D
زشده!زن و بچه دارن ملت!خخخ
یک روز بدون گناه
۱۹ مهر ۱۷:۳۷
سلام بر هم کمپینی عزیز؛
فردا 20 مهرماه هست و خواستم قرارمون رو یادآوری کنم!

فردا "روزِ بدونِ گناه کمپین" هست!

امیدوارم فردا با توکل و امید به خدا مترک هیچ گناهی نشی!

یا علی مدد

پاسخ :

سلام:)
بله بله حدمن:)
مرسی بابت یاداوری:)
آقای سر به هوا ...
۱۹ مهر ۲۰:۳۹
سلام .
وبلاگ خوبی داری ، این سبک نوشتن رو خیلی دوست دارم و حس خوبی بهم میده .
احساس میکنم یه جورایی مثل من می نویسی و فکر میکنی ...
خوشحال میشم بهم سر بزنی ...
راستی ! تبادل لینک هم میکنم ...
سمیرام
۱۹ مهر ۲۰:۴۸
چرا منو تایید نکردی؟ زود بیا جواب بده :|

پاسخ :

خابالا!خخخخ
parisa .A
۲۰ مهر ۲۲:۰۵
چ باحال :)
حیف بود پست نشه واقعا
حیف بود :)))
شادمون کردی مرسی:)

پاسخ :

کارم اینه اصن!!
خاهچ:)
رها مشق سکوت
۲۱ مهر ۰۹:۴۲
چه حرف گوش کنم بوده
تصورشم خنده داره :)))

پاسخ :

واقعن خنده داره:))
صخره
۲۱ مهر ۲۳:۰۹
خخخخخ عجبااااااا من باشم همه رو در آن واحد میرم بالا اصن امکان نداره از خوردنی بگذرم کتک میخورم اما پستمم میخورم:-D

پاسخ :

جدی؟یا للعجب!:))
خانم عکاس باشی ...
۲۳ مهر ۰۷:۳۴
خخخخ

پاسخ :

تو ک فقد بخند!:دی
مترسک ‌‌
۲۴ مهر ۰۹:۴۵
آیا این کار درستی‌ست آیا؟ آیا؟ :|

پاسخ :

واقعن خیرررر!واقعن!!
زهـرا ...
۲۵ مهر ۰۹:۴۲
وااااای چه جالب!
فک کن!
:دی

پاسخ :

حتا فک کردن بشم خنده میاره رو لبات:))
Death MJ
۲۵ مهر ۱۳:۰۷
خعلی باحال بود😃
اینو پست نمیکردی خدایی ستم بود :|

پاسخ :

میدونم خودم:دی
Death MJ
۲۵ مهر ۱۳:۱۸
الان شما ازین به بعد مراقبی که خوراکیاتو ازت نگیرن؟! 😂

پاسخ :

نع بابا!من اصن ازین اخلاقا ندارم:)
Death MJ
۲۵ مهر ۱۸:۱۴
تو دبیرستان بچه ها دم بوفه کشیک میدادن، آشنا چیزی خرید حمله کنن 😂

پاسخ :

عارهههههه این کاررو مام انجام میدادیم!خخخخ
یادش بخیییییر^__^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان