عروسی!

بانو! عروسی من و او جز عزا نبود

حتـی عروس با غم من آشنا نبود

او با تمام عشوه گری ها برای من

یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود

آن شب به گریه نام تو را داد می زدم

امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود

هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست

نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،

هرچند مرد خسته ی این سالهای دور

راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،

طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد

باور نمی کنی گل من! دست ما  نبود؟

شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه

زیبـــــای پـــر تغـــــزل من  ایـن گدا نبود

این بود سرگذشت من و آن شب سیاه

این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود

حالا بیا و در دم مرگم قبول کن

مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود

 

جواد ضمیری

درباره من
اینجا؛ روان‌پریشیِ یک روانشناسِ روانی را می‌خوانید...
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان